معنی جدرستم درشاهنامه

لغت نامه دهخدا

الاروس

الاروس. [اَ] (اِخ) این مرد در داستان بابلی بجای هوشنگ پیشدادی ایرانیان است که نخستین پادشاه بود و یا بجای کیومرث است که درشاهنامه نخستین خدیو خوانده شده است. (یسنا ص 95).


صباح

صباح. [ص َ] (اِخ) ابن ابرههبن صباح. وی یکی از پادشاهان حمیر است. در مجمل التواریخ و القصص آمده است: پس از ابرهه پادشاهی به صهبان بن محرث رسید، به عهد یزدجرد اثیم و بعد از وی پادشاهی با صباح بن ابرههبن الصباح افتاد، و هر دو در یک وقت بیش از پانزده سال پادشاهی نکردند. (مجمل التواریخ و القصص ص 168). مصحح کتاب در ذیل همین صفحه نویسدکه عبارت حمزه ٔ اصفهانی در این مورد چنین است: و انهما ملکا فی زمان واحد خمسهعشر سنه. فردوسی در آغاز جنگ کیخسرو و افراسیاب در شمار سران لشکر کیخسرو از صَبّاح پادشاه یمن نام برده است و گوید:
چو صباح فرزانه شاه یمن
دگر شیردل ایرج پیلتن.
(شاهنامه).
رجوع به فهرست ولف شود. و درشاهنامه چ بروخیم (ج 5 ص 1279) صباخ آمده است. خواندمیر گوید: ابرههبن الصباح بقول صاحب «معارف » پس از ولیعه هفتاد و دو سال پادشاهی کرد و نسب ابرهه به روایت بعضی از نقله ٔ اخبار به کعب بن سباء الاصفر الحمیری پیوندد و او به صفت علم و دانش اتصاف داشت، و معلوم فرمود که ملک یمن به بنی عدنان انتقال خواهد یافت لاجرم نسبت به آن قبیله انعام و احسان فراوان کرد و صباح بن ابرهه پس از فوت پدر پانزده سال کشورداری کرد. (حبیب السیر چ 1 تهران جزء دوم از ج 1 ص 95).


پلاس

پلاس. [پ َ] (اِ) پشمینه ٔ سطبر که درویشان پوشند و نیز بمعنی قسمی پشمینه ٔ گستردنی باشد شبیه به جاجیم. چیزی است مثل کرباس که از ریسمان پوست درخت سن بافند به هندی تات گویند... و در مدار و لطائف و سراج نوشته نوعی از پشمینه ٔ سطبر و در بهار عجم نوعی از جامهای کم بها. (غیاث اللغات). گلیم درشت. گلیم سطبر. گلیم بد. کساء. پلاه. مِسح. (منتهی الارب). مساح. (دهار): و از وی [از چغانیان] اسب خیزد اندک، و جامه ٔ پشمین و پلاس و زعفران بسیار. (حدود العالم). و از وی [از موقان] رودینه خیزد و دانکوهاء خوردنی و جوال و پلاس بسیار خیزد. (حدود العالم). و از این ناحیت [گوزگانان] اسبان بسیار خیزد و نمدو حقیبه و تنگ اسب و زیلوی و پلاس. (حدود العالم).
بود جامه هاشان سراسر پلاس
ندارند در دل ز یزدان هراس.
فردوسی.
یکی خانه بگزین که دارد پلاس
خداوند آن خانه دارد سپاس.
فردوسی.
به دستان گری ماند این چرخ پیر
گهی چون پلاس است و گه چون حریر.
فردوسی.
و گر بر گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درویش دزدی پلاس.
فردوسی.
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس
نباشم ز کردار او ناسپاس.
فردوسی.
پی مورچه برپلاس سیاه
شب تیره دیدی دو فرسنگ راه.
فردوسی.
دو مخالف امام گشتستند
چو سپید و سیاه خز و پلاس.
ناصرخسرو.
گر چه زپشمند هر دو هرگز نبود
سوی تو ای دوربین پلاس چو پرنون.
ناصرخسرو.
هر چند که پشم است اصل هر دو
بسیار بهست ازپلاس قالی.
ناصرخسرو.
زیرا که برپلاس نه نیک آید
بردوخته ز شوشتری یاره.
ناصرخسرو.
چون گشته ای بسان پلاس سیه درشت
نابسته هیچکس ره تو سوی بیرمی.
ناصرخسرو
نیز بخوانمت گلیم و پلاس
چونت نبینم که خز ادکنی.
ناصرخسرو.
و با داود گریستندی تا آن پلاس در آب چشم غرق شدی. (قصص الانبیاء ص 155). و چون نوحه کردی در محراب شدی و هفت پلاس بیفکندی. (قصص الانبیاء ص 155).
کرده گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من بشال و پلاس.
مسعودسعد.
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است.
خاقانی.
بجای صدره ٔ خارا چو بطریق
پلاسی پوشم اندر سنگ خارا.
خاقانی.
بهر ولی ّ تو ساخت و ز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب.
خاقانی.
بر چون پرند و لیک دلش گونه ٔ پلاس
من بر پلاس صبر کنم از پرند او.
خاقانی.
جهد کن تا آن فتور از کار من بیرون شود
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس.
ظهیر فاریابی.
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس.
نظامی.
آتشی کرده با گیا خویشی
گلرخی درپلاس درویشی.
نظامی (هفت پیکر).
و لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف).
که کند خود مشک با سرگین قیاس
آب را با بول و اطلس با پلاس.
مولوی.
زاهدی در پلاس پوشی نیست
زاهد پاک باش و اطلس پوش.
سعدی.
بافتم من پلاسی از موئی
ورنه این رشته نیست جز یکتا.
نظام قاری (دیوان البسه).
صورت دیو پلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریرست بنزد احرار.
نظام قاری (دیوان البسه).
بسکه با من کج پلاسی کرد چرخ بدپلاس
دوش بختم را پلاس دادخواهی شد لباس.
شانی تکلو
گو خرقه ام پلاس بود لقمه ام سبوس. احلاس، پلاس پوشیدن شتر. حِلس، پلاس شتر. مِسح، پلاس رهبان. (السامی فی الاسامی). حلاس، پلاس فروش. مساح، پلاس فروش. (دهار). بلاس، گلیم. معرب از پلاس فارسی. (منتهی الارب). || پارچه ٔ زبر و درشتی است که از موی بز یا شتر بافته میشود و در قدیم الایام از برای جوال مستعمل بود و چون کسی را ماتم و حزن فوق العاده واقع میشد لباس از پلاس میکرد و گاهی عوض عبا استعمال میشد. (قاموس کتاب مقدس). || یک قطعه پارچه و کهنه:
مردمان بر تو بخندند ای برادر بی گمان
چون پلاس و ژنده را سازی بدیبا آستر.
ناصرخسرو.
|| درشاهنامه یک مورد به جای تازیانه بکار رفته است:
پرستنده تازانه ٔ شهریار [بهرام گور]
بیاویخت از درگه ماهیار...
چو خورشید تابنده بنمود تاج
زمین شد بکردار رخشنده عاج
بیامد سپردار و ژوبین کشان
بجستند از آن تازیانه نشان...
هرآنکس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز
... پرسنده گفت ای جهان دیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد...
سپاه است چندان بدرگاه تو
که گر بگذری تنگ شد راه تو
هر آنکس که آید بدرگه فراز
برند آن پلاس کهن [تازیانه] را نماز.
فردوسی (چ بروخیم ج 7 ص 2170).
|| مکر و حیله و طرز و روش مکر و حیله دانستن هم آمده است و به عربی مکار گویند. (برهان قاطع).
- امثال:
با همه پلاس، با من هم پلاس ؟ گویند مفلسی مقروض چون ازعهده ٔ ادای همه ٔ دیون برآمدن نمی توانست به اشارت یکی از وامخواهان اظهار جنون را در جواب مطالبت هر طلبکاری کلمه ٔ پلاس می گفت به این شرط که چون دائنان بر دیوانگی او یقین کرده پراکنده شوند وام او را بگزارد.مرد چنین کرد و وام خواهان او را دیوانه پنداشته کم کم از مطالبت دیون خویش دست بازداشتند. چون وامخواه نخستین به پیمان رفته به تقاضای دین خویش آمد مفلس درجواب او نیز این کلمه بگفت و او متحیر مانده گفت باهمه پلاس با من هم پلاس ؟:
چند گوئی سنائی آن من است
با همه کس پلاس با من هم.
سنائی.
خواستم گفتن که دست و طبع او بحر است و کان
عقل گفت این مدح باشد؟ نیز با من هم پلاس ؟
انوری.
کرده اند از سیه گری خلقی
با همه کس پلاس با ما هم.
کمال اسماعیل.
و شاید کج پلاس شعر شانی تکلو نیز از این قبیل باشد:
بسکه با من کج پلاسی کرد چرخ بدپلاس
دوش بختم را پلاس دادخواهی شد لباس.
شانی تکلو.
و برای نظایر رجوع به امثال و حکم ج 1 ص 370 شود.
- پرستش پلاس، پوشش زاهدان. لباس عبادت:
بپوشید (لهراسب) جامه ٔ پرستش پلاس
خرد را برین گونه باید سپاس
بیفکند یاره فروهشت موی
سوی داور دادگر کردروی.
دقیقی.
- پلاس در گردن کردن، عزادار شدن:
از مردن شاه دین فلک شیون کرد
در ظلمت شب پلاس در گردن کرد
در صبح عزا چرخ گریبان بدرید
وز مهر فلک داغ بدل روشن کرد.
میرزا رفیع (از آنندراج).
- تیم پلاس، ظاهراً نام تیمی بوده است به نخشب:
کیش خورشیدپرستان را باطل نکند
هرکه در تیم پلاس آمد از روی قیاس.
سوزنی.
ز بهر نور بینائی مرا ای دیدن رویت
بدیده درکشم خاک درتیم پلاس ای جان.
سوزنی.
کنم از غیرت غیبان (؟) نصاری ویران
قبله شان تا نبود سوی در تیم پلاس.
سوزنی.
- مار پلاس، کربش. کرباسو. چلپاسه.
|| نامی است که در شیرکوه به پلت دهند و رجوع به پلت شود.


شاخ

شاخ. (اِ) شاخه. شغ. شغه. غصن. فرع. قضیب. فنن. خُرص، خِطر. خَضِر. نجاه. عِرزال. بار.رجوع به بار شود. شاخ درخت. (فرهنگ جهانگیری) (فهرست ولف). فرع در مقابل تنه و نرد. در گنابادی معادل شاخه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین، ذیل شاخ). در تکلم شاخه است. در پهلوی شاخ ودر سنسکریت شاکها بوده. (فرهنگ نظام). شاخه و غصن وآنچه از تنه ٔ درخت روییده و بلند گردد. (ناظم الاطباء). معرب آن هم شاخ است. (دزی ج 1 ص 715):
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.
ابوالعباس ربنجنی.
چو گلبن از گل آتش نهاد و عکس افکند
بشاخ او بر دراج گشت وستاخوان.
خسروانی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
بوشکور.
مردم اندر خور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی.
بام برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره شاخ گل بفتالید.
عماره ٔ مروزی.
نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند.
فردوسی.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن.
فردوسی.
ز گیتی بدیدار او شاد بود
که بس بارور شاخ بنیاد بود.
فردوسی.
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بصد جای تخم اندر افکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت.
عنصری.
زین هر دو زمین هر چه گیا رویدتاحشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
عنصری.
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر، یا شاخ چنار.
فرخی (دیوان ص 98).
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
آن سوسن سپید شکفته بباغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ززر.
منوچهری.
به باغ اندرون مرغ پران ز جای
نشیند برآن شاخ کآیدش رای.
اسدی.
زیرا که ز شاخ رست خرما
با خارو نیامدند چون هم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 275).
شاخی است خرد سخن بر و برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر.
ناصرخسرو.
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی بر و چه برور.
ناصرخسرو.
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو بر آردسر از ثریا.
ناصرخسرو.
شاخ شادی و طرب بنشان بنام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار.
امیرمعزی.
شاخ بی برگ و میوه خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود.
سنائی.
هرگاه بادبجستی شاخ درخت بر طبل رسیدی. (کلیله و دمنه). چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارور تر بود. (کلیله و دمنه).
چه طعنه هاست که اطفال شاخ می نزنند
بگونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را.
انوری.
چه دوم که اسب صبرم نرسد بگرد وصلش
چه کشم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید.
خاقانی.
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ و نردم.
خاقانی.
نی دست من بشاخ وصال تو بر رسید
نی وهم من بوصف جمال تو در رسید.
خاقانی.
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد.
خاقانی.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و زشخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ.
نظامی.
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوه ٔتر شاد می باش.
نظامی.
شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود.
مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری.
سعدی (گلستان).
یکی بر سر شاخ وبن میبرید
خداوند بستان نظر کرد و دید
بگفتا که این مرد بد میکند
نه بر من که بر نفس خود میکند.
سعدی (بوستان).
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.
سعدی (بوستان).
مزن شاخ اگر میوه تلخ است و تیز
خود افتد چو پیش آیدش برگریز.
امیرخسرو (از آنندراج).
تا نرنجد یار با عاشق نگردد آشنا
بی بریدن شاخ را پیوند کردن مشکل است.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
سر تا قدم از ضعف بتحریک نسیمی
دور از تو چو شاخ گل سیراب شکستیم.
طالب آملی (از آنندراج).
شود سر سبز و آرد میوه ٔشاداب چون طوبی
بباغ شعله گرشاخی ز نخل موم بنشانی.
طالب آملی (از آنندراج).
- با شاخ، شاخه دار و دارای شاخ:
درختی است ایدر دو بن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگوی و با شاخ و بارنگ و بوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1896 ابیات 1531 و 1532).
- سرشاخ، شاخه ٔ رأس درخت. سرچوبهائی که بام خانه بدان پوشند و از فرسب سرشان پدید آید:
افزار خانه ام ز پی بام و پوششی
هرچم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی، تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 1214).
- شاخ آتش، پاره ٔچوب افروخته، گل آتش:
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز.
مولوی.
و در کشف الاسرار در برابر شهاب آمده است: یَجِد له شهاباً رصداً، خویشتن را شاخ آتش دیدبان یابد و گوشوان. ملئت حرساً شدیداً و شهباً، آسمان را پر کرده یافتیم از گوشوانان بزور و شاخهای آتش. (کشف الاسرار ج 10 ص 248).
- شاخ ریحان، طاقه ٔ ریحان. رجوع به طاقه ٔ ریحان شود.
- شاخ زعفران...، این ترکیب را صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی مکرر می آورد و ظاهراً مراد این است که زعفران بهمان شکل اولی خود باشد نه کوفته یا مسحوق که ممکن گردد در آن غش کنند.
- شاخ شکر، ساقه ٔ نیشکر. شاخ نبات:
بدین تلخی که کرد این صبر از اینسان
چنین شیرین که کرد این شاخ شکر.
ناصرخسرو.
- شاخ شمشاد، کنایه از قد و قامت خوش. و مطلق شاخ نیز بمعنی قد و قامت آمده است:
فرودآمد از بام کاخ بلند
به دست اندرون دست شاخ بلند.
فردوسی.
- امثال:
افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
عثمان مختاری.
بکوشش نروید گل از شاخ بید.
؟
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.
سعدی.
شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد.
کاتبی.
شاخ گل هر جا که میروید گل است.
مولوی.
شاخی که بر اومیوه نبینی مفشان.
اثیر اخسیکتی.
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین.
سعدی.
شاخی که بلند شد تبر خورد.
امیر حسینی سادات.
هَدَب، شاخ ارطی و مانند آن. فَنن، شاخ باریک و نرم. اشکاء؛ شاخ برآوردن درخت. اشکأت، الشجره بغصونها؛ ای اخرجتها. اغلیط؛ شاخ برگ ریخته. (منتهی الارب). غَصن، شاخ بریدن. (تاج المصادربیهقی). تقضیب، شاخ بریدن از درخت در بهار. مجاج، شاخ بریده از درخت کج شده. (منتهی الارب). شعبه؛ شاخ برین درخت. سرشاخ. (دهار). معجرم، شاخ بسیار گره. (منتهی الارب). تفرع، شاخ بسیاری زدن. (تاج المصادر بیهقی). غصن امرد؛ شاخ بی برگ. شغنب، شغنوب، شُغنه، شاخ تازه و تر. مشره، شاخ تازه ٔ نو برآمده پیش از آنکه رنگ گیرد و درشت گردد. رطب، شاخ تر و تازه و نازک. سَرع، شاخ تر از درخت رز یا شاخ تر از هر درخت. سرعرع، شاخ تر از هر درخت. سریع؛ شاخ تر افتاده از درخت بشام. غصنه؛ شاخ خرد درخت. عتکول، عثکال، شاخ خرد و سرشاخ یا شاخ بزرگ. و منه الحدیث اتی النبی صلی اﷲ علیه و سلم برجل مریض قد زنی فامر النبی صلی اﷲ علیه و سلم بعثکول فیه ماءه شمراخ، فضرب به ضربه واحده. شاخ خرد که دو پاره کرده، کشت پراکنده و سرشاخ پراکنده ٔ خرما را بدان بندند. مَطو، مِطو، عسی، سَأف، شاخ خرما. (منتهی الارب). مَتیخه و مِتیخه، شاخ خرمابن. (ناظم الاطباء). عاسی، شاخ خرمابن. خَضَر؛ شاخ خرمابن و شاخ سبز خرمابن که برگ آن را دور کرده باشند. خِرص وخُرص، شاخ خرمای برگ دور کرده. سَعَف. صریفه؛ شاخ خشک شده ٔ خرمابن. جریده، شاخ درازتر یا خشک یا شاخ برگ دور کرده. خوط مریج، شاخ درآمده در شاخها. نبع؛ شاخ درخت، قضبه و تیر ناتراشیده از شاخ درخت. (منتهی الارب). صِنو؛ شاخ درخت که با شاخ دیگر از یک تنه برآمده باشد. (منتخب اللغات). غصن، شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید. اغلوج، شاخ درخت نرم و نازک. جَشاء؛ شاخ درختی (درخت نبع) که از آن کمان کننده لف الشجر؛ شاخ درهم پیچیده گردیدن. جفن، شاخ رز. قضابه، شاخ ریزهای بریده ٔ افتاده. شکیر؛ شاخ ریزه ای که از بن درختی روید، برگ ریزه ٔ گرداگرد شاخ خرما، شاخهای نرم و نازک میان شاخهای خشک و درشت. هدال، شاخ سرفرود آورده. انشعاب، شاخ شاخ شدن درخت. (منتهی الارب). خوط. شاخ نازک یکساله ٔ درخت یا هر شاخ، خوطه، یکی از آن. نشیئه،شاخ نازک و بلند خرمابن. وبیل، شاخ نرم. عسلج و عسلوجه، شاخ نرم و خمیده و سبز. غصن عبرود و عبارد؛ شاخ نرم و نازک. امشاش، شاخ نرم و نازک بیرون آوردن درخت سَلم. مَشَر مشرالشجر مشراء، تمشر، امشار، شاخ و برگ برآوردن درخت. (منتهی الارب). امشرت الارض، ای اخرجت نباتها. (تاج المصادر بیهقی). تمشیر؛ شاخ و برگ برآوردن درخت و آشکار کردن آن را. شنظوف، شاخ و فرع هر چیزی. (منتهی الارب). انجاء؛ شاخی از درخت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). خرعب، خرعوب، خرعوبه، شاخ یکساله ٔ درخت و شاخ تر و تازه و دراز و نازک و نورسته. شعبه، آنچه مابین دو شاخ درخت است. استجهال، جنبانیدن باد شاخ را. جذل، تنه ٔ بی شاخ درخت. انذلاق، انذلق الغصن، تیز گردیدن شاخ. تهدل، فروافتادن شاخهای درخت. (منتهی الارب). قضیب، هر درختی که بلند و بسیار شاخ باشد و شاخها که بریده شود برای ساختن تیر و کمان. شاخ درخت. (منتخب اللغات). سعفه، یک شاخ خشک خرمابن. (منتهی الارب). || ترکه. (ناظم الاطباء). || شاخه ٔ گل و بوته ٔ گل:
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دو شاخ.
فردوسی.
یکی شاخ نرگس بها یکدرم
خریدی کسی زو نگشتی دژم.
فردوسی.
شاخ بنفشه باز دو زلفین دوست گشت
افکند نیلگون بسرش معجر کتان.
منوچهری.
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را.
انوری.
تن کو سگ تست هم بکویت
بر شاخ گل نیاز بستیم.
خاقانی.
|| نهال. (ناظم الاطباء): یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها بجست. (نوروزنامه).
شاخ کو برکند او را بستیز
منشان ار همه شاخ ارم است.
خاقانی.
|| ساقه ٔ گیاهانی از نوع گندم و دیگر غلات: شهر خراب و بی آب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 612). || غلاف. قرن. مِزوَد. غلاف گونه ای است که پاره ای گیاهان دارند جای تخم یا میوه را. غلاف سبزی که دانه ٔ لوبیا و باقلی و مانند آن در اوست. پوست رویین باقلی و ماش و لوبیا و امثال آن. غلاف بعضی حبوب چون باقلا و خلر و عربی آن قرن است: ابلم، تره ای است که شاخها دارد مانند باقلی. (منتهی الارب). || فرسب، شاه تیر. شاخ تیر. حمال. عارضه، چوبی دراز که بام خانه را بدان بپوشند و آن را شاه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شاه تیر را گویند، و آن چوبی باشد بزرگ و دراز که بام خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
ز بحر فضل بدست آر در نظم و بریز
بپای شاخ فلک آستان و زرین شاخ.
منصور شیرازی (از فرهنگ جهانگیری).
|| چوبهای چهار جانب چهار چوب در که در دیوار استوار کنند. || کنایه از فرزند، نسل، شجره:
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان.
فردوسی.
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان.
فردوسی.
ترا داد فرزند را هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو بر جهد.
فردوسی.
شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.
ناصرخسرو.
از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد و بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی). امیر ابواحمد ادام اﷲ شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی اناراﷲ برهانه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 2). || تار موی و زلف. (شعوری). تار:
کجا خردی او را بمن باز گوی
مگر باز یابم یکی شاخ موی.
اسدی (از شعوری).
زعفران ناسوده یک شاخ به مجرای قضیب اندر نهادن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ زان حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
مسعودسعد.
|| پاره ای موی فراهم آمده:
فروهشته موی سیاه و دراز
از او گشته مشکین نشیب و فراز.
... دو صد شاخ پیچیده و تافته
گهر در همه شاخه ها بافته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی.
خاقانی.
فروپوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی.
نظامی.
و رجوع به شاخ گیسو شود. || دسته ای (از اشعه ٔ نور و مانند آن):
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته درو شاخی.
نظامی.
|| بمجاز، بمعنی فرع است در مقابل اصل: یکی علم چگونگی شرایع و دوم چگونگی سیاسات و نخستین اصل است و دوم شاخ و خلیفه. (دانشنامه ٔ علائی ص 69). || بمعنی مطلق بررسته و نمو کرده باشد خواه انسان و خواه نبات و جماد که بتدریج بزرگ شوند. (برهان قاطع). || دست رانامند، از انگشتان تا کتف دست. (فرهنگ جهانگیری). دست را گویند از انگشتان تا کتف که سردوش باشد. (برهان قاطع). دست آدمی از کتف تا سرانگشتان. (آنندراج). دست از انگشتان تا شانه. (فرهنگ نظام). و رجوع به فهرست ولف شود.:
ترا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پایکوبست و هم چنگ زن
یکی سرو سیمین پرورده ناز
برش مشک، شاخش بریشم نواز.
اسدی.
|| پا باشد از انگشتان تا بیخ ران و آن را لنگ نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). لنگ پا را میگویند، و آن از سرانگشتان پاست تا بیخ ران. (برهان قاطع). پای آدمی از ران تا انگشتان چنانکه کشتی گیران گویند دست در دو شاخش کرد. یعنی در میانه ٔ دو پایش کرد. (آنندراج). و رجوع به فهرست ولف شود.:
توبه چون پنجه فرو برد بدل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این.
خاقانی (از فرهنگ نظام).
|| پیشانی بود. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی پیشانی باشد مطلقاً اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). جبهه و پیشانی انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء). ناصیه. و رجوع به فهرست ولف شود.:
چه مردی بدو گفت بامن بگوی
که هم شاه شاخی و هم شاه روی.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| در فهرست ولف سه معنی اخیر (بازو - ساق - پیشانی) با هم آمده و اظهار نظر شده است که شواهد آنها را در شاهنامه ٔ فردوسی نمیتوان از یکدیگر تمیز داد. از جمله شواهد این معانی ابیات زیر نقل میشود:
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 162).
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ.
(ایضاً ج 1 ص 254).
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال.
(ایضاً ج 7 ص 2112).
و شاخ به این معانی درشاهنامه ٔ فردوسی با کلمات دیگر قرین گشته بصورت اتباع آمده است. از جمله در شواهد زیر:
شاخ و یال:
بدین برز و بالا و آن شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال.
فردوسی.
بدان شاخ و یال و بدان فر و برز
که خارا چو خار آمدی زو بگرز.
فردوسی.
بدین چهر چون ماه و این فر و برز
بدین شاخ و این یال و این دست و گرز.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
فردوسی.
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ.
فردوسی.
قد و شاخ:
بدان بازو و یال و آن قد و شاخ
میان چون قلم، سینه وبر فراخ.
فردوسی.
برز و شاخ:
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ.
فردوسی.
چو آن خسروی برز و شاخ بلند
ز شهر اندر آمد بکاخ بلند.
فردوسی.
فر و شاخ:
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که با فر و شاخت نشان کییست.
فردوسی.
چو از دور بهرام را دید شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه.
فردوسی.
همش رنگ و بویست هم فرو شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ.
فردوسی.
شاخ و بالا:
دریغ آن تن و شاخ و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو.
فردوسی.
شاخ و دستگاه:
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نیاید همی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی.
فردوسی.
|| جوی کوچکی را گویند که از رودخانه و جوی بزرگ جدا سازند یاجدا شود. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ٔ بزرگ جدا کرده باشند. (برهان قاطع). و آن را شاخابه نیز گویند. (آنندراج). شاخه و شعبه ای ازرود، و رجوع به فهرست ولف شود:
یکی چشمه دیدم بدشتی فراخ
مر آن چشمه را هر سویی راه و شاخ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1818).
و این دو شاخ از نیل هر یک بقدر جیحون تقدیر کردم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). در آن وقت رود نیل دو شاخ میرفت یکی بطرف کوشک فرعون. (قصص الانبیاء ص 90). چاهی بکندند چون بآب رسیدند آب خوشی آمد بقدرت خدا چنانکه بر سر چاه میجوشید و به هفت شاخ روان شد. (قصص الانبیاء ص 131).
ور بدیدی شاخی از دجله جدا
آن سبو را او فنا کردی فنا.
مولوی.
|| خلیج. خور. (منتهی الارب).
و آمده بحری که موج شاخ کهینش
صد یک این بود و غوطه داد جهان را.
ابوالفرج رونی.
|| پاره. حصه. قسمت: (فهرست ولف). پاره را گویند و شاخ شاخ بمعنی پاره پاره بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). پاره و چاک. (انجمن آرا). پاره و قطعه و رقعه. (ناظم الاطباء):
دو گوشش بخنجر بدو شاخ کرد
همان بینیش نیز سوراخ کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2054).
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مرا داد و گفتا از ایدر بپوی.
(ایضاً ج 9 ص 2906).
لاله چو عدوی گرز خورده ست از تو
من غرقه بخون و سربده شاخ شده.
رضی نیشابوری.
فروآورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی.
نظامی.
وز بس که همی کشند پیراهن گل
آنک به هزار شاخ شد بر تن گل.
کمال الدین اسماعیل.
زده برسنبل پرتاب شانه در غم آن
چو شانه سینه ٔ صاحبدلان شده صد شاخ.
منصور شیرازی (از فرهنگ جهانگیری).
- چارشاخ، چارپاره:
اشک دو دیده روی تو کرده
چون نار چار شاخ کفیده.
مسعودسعد.
- || آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهندتا دانه از کاه جدا گردد. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از تعذیب. (ناظم الاطباء).
|| تیریز جامه باشد. (فرهنگ جهانگیری). چاپق و تیریز جامه را گویند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
پس سیم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خندش یافت میدان فراخ.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
- پیش شاخ، فرجی و یک قسم جامه ٔ پیش بازی که بیشتر زنان پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به پیش شاخ شود.
|| سرو. سرون. برار. قرن. عران. سِن. شغه. شغ. شاخ حیوانات باشد. (فرهنگ جهانگیری). شاخ حیوانات مثل گوسفند و گاومیش و بز و امثال آن. (برهان قاطع). اسم فارسی قرن است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). به زبان ترکی جغتائی شباق گویند. (شعوری). قرن و فزونی و برآمدگی صلب و سختی که در سر بعضی از حیوانات مانند گاو و گوسفند و آهو و جز آن میباشد و سرون و سروی و بیرار نیز گویند. (ناظم الاطباء). در سنسکریت شرنگ بوده. نیز در سنسکریت شاک بمعنی قوت است و شاخ به این معنی مجاز آن. (فرهنگ نظام). چیزی صلب و مخروط که بر سر بعضی ستور نشخواری روید چون گاو وقوچ و بز و کرگ. برخی از زنان لبنان شاخ بر سر خود از برای زینت قرار میدادند و همچنین مردان نیز عادت میداشتند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به فهرست ولف شود:
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ گاو درختان او تهی از بار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و زتن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
به نیزه گرگدن را بر کند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
- سرشاخ شدن (با کسی)، در مقابله و نزاع واقع شدن (با کسی). (فرهنگ نظام). و رجوع به سر شاخ شدن شود.
مدری، شاخ آهو و شاخ بچه ٔ آهو و شاخ گوزن. شاخ که زنان به وی موی سر راست کنند. خنطول، شاخ دراز چهارپایان. صیصه، شاخ گاو و آهو. قرن، شاخ ملخ و جز آن که دو تار دراز باشد بر سروی. شعبه، آنچه مابین دو شاخ گاو و مانند آن است. شَعَب، بُعدی که میان هر دو شاخ گاو و مانندآن است. ادفاء؛ دراز شدن شاخ آهو چنانکه تا نزدیک سرین وی رسد. جبّاء؛ سرشاخ گاو. اجله، گاو بی شاخ. (ناظم الاطباء). اَجم، گوسپند بی شاخ. (منتهی الارب). || محجم. محجمه. حجام. شیشه ٔ حجام. قاروره. بادکش. سمیرا. کبه. کوپه. شاخ حجامت، شاخی یا شیشه ای بشکل آن یا فلزی که حجام خون بدان مکاند. ابزاری که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ حجامت شود. ضغیل، آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ.
- زیر شاخ (کسی) افتادن، در زحمت و آزار کسی واقع شدن. مأخوذ از شاخ حجامت است. (فرهنگ نظام).
|| چیزی است که باروت در آن انداخته بر کمر بندند. و ظاهراً در ایران شاخ مذکور را بر سر می بسته باشند. (آنندراج):
بود یار ما فتنه را چون بهار
بهرجاست شاخی ازو فتنه بار.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
کسی را که این شاخ سر زدز سر
به این شاخ زد کله با شیرنر.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| پالغ. ظرفی را خوانند که بدان شراب بنوشند و از مردم ثقه شنیده شد که در ولایت گرجستان شراب و بوزه بشاخ گاو و بز کوهی میانه تهی میخورند. ظن غالب آن است که بهمین علامت ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گویند. (فرهنگ جهانگیری). پیاله و ظرفی که در آن شراب خورند و چون در ولایت گرجستان بیشتر شراب را در شاخ گاو خورند به این اعتبار پیاله و ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گفته اند. (برهان قاطع). پیمانه ٔ شراب را گویند وجه استعمال آن است که در گرجستان و اران از شاخ آهو و بز کوهی پیاله ها سازند بسیار بتکلف و به تنگه ٔ زر و سیم بیارایند و به آن شراب خورند. (انجمن آرا). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
در کش آن شاخ پر از باده کز آتشگه آن
مرغ جان خواهد تا طبع سمندر گیرد.
شمس طبسی (از فرهنگ جهانگیری).
شاخ گران زن مزن بیش دم این جهان
خون قدح خور، مخور بیش غم آن سرای.
شمس طبسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| شرابی باشد که با گلاب آمیخته کنند و خورند. (برهان قاطع). باده ای که با گلاب آمیخته باشند. (انجمن آرا). شراب آمیخته با گلاب. (ناظم الاطباء). || نام جانوری که زباد از آن حاصل میشود. (برهان قاطع). حیوانی است شبیه به سنور که زباد نامند. (فهرست مخزن الادویه). نام حیوانی شبیه به گربه که عطر زباد از آن می گیرند. (ناظم الاطباء). گربه ٔ مشکین و رجوع به زباد شود. || خوشبوی باشد که از حیوانی شبیه به گربه حاصل شود و آن را به تازی زباد خوانند. چون زباد را در شاخ گاو پر کرده از جانب زیر باد می آورند آن را به این سبب شاخ می گویند. (فرهنگ جهانگیری). خوشبوی و عطری باشد. (برهان قاطع). عطر گربه ٔ زباد را نیز شاخ گویند چه آن رادر شاخ آهو ریزند و به سایر بلاد برند. (آنندراج). || عطردان و قرنی که در آن زباد را حفظ میکنند. (ناظم الاطباء). ظرف مایعات خصوصاً روغنها و مایعات. (قاموس کتاب مقدس). || نفیر و بوق و کرنای. (ناظم الاطباء). صور:
آن آبنوس شاخ بین مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده.
خاقانی.
و رجوع به قاموس کتاب مقدس و شاخ نفیر و نفیر شود. || ناخن خروس. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح بازیاران کاکل از پر که بعضی مرغان دارند چون شاه بوف و یاپلاق و هما. || موی هموارو نرم. (ناظم الاطباء). || طبقه: شاخی سنگ و آهن و روی می نهادند و شاخی هیزم. (برای ساختن سد ذوالقرنین). (تفسیر ابوالفتوح رازی). || تیغه. (ناظم الاطباء). شاهین. مِنجَم. (در ترازو). (مقدمه الادب زمخشری). || در کتاب مقدس شاخ را معانی مختلفه است و بطور مجاز درمعانی ذیل استعمال شود: 1- نشانه ٔ قوت. 2- مجد. و چون شاخ برافراشته میشد نشانه ٔ زیادی مجد و جلال بود و بریدن آن نشانه ٔ زوال عزت و جلال. 3- غلبه و ظفر. 4- مملکت. || شعبه: تیر دو شاخ. کلاه دو شاخ. کلپک دو شاخ. یک شاخ:
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکرو احتیال
ور کسی خواهد که گردد گوبیا بنگر نخست
قصه ٔ تیر دو شاخ و قصه ٔ چاه و جوال.
معزی.
کلاه دوشاخ اجازه ٔ مخصوصی بوده است که مانند امتیاز بکسی که دارای رتبه ٔ مهم والیگری یا دهقانی یا سپاهیگری باشد میداده اند. (سبک شناسی چ ملک الشعرای بهار چ 2 ج 1 ص 82): (منگبتراک) باقبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش سلطان آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 50). امیر فرمود تا خلعت سخت نیکو فاخر راست کردند تاش را: کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 265). و در صفه امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست، و سالاران و حجاب با کلاه های دوشاخ. (ایضاً ص 369). والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل، و خلعت بپوشید و کارها راست کردند. (ایضاً ص 430). و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد کلاه دوشاخ و لوا و جامه ٔ دوخته برسم ما و اسب و استام و کمر بزرهم برسم ترکان. (ایضاً ص 492). وشنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. (ایضاً ص 493).
قرار ملک سکندر دهد بکلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.
خاقانی.
دو شاخه سر کلک یک شاخ کرد
فلک را بفرهنگ سوراخ کرد.
نظامی.
تشعب و انشعاب، شاخ شاخ گردیدن راه و درخت. (منتهی الارب). || نوع. قسم:
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شاخ ز دیوانگی است.
نظامی.


فردوسی

فردوسی. [ف ِ دَ / دُو] (اِخ) حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی، بزرگترین حماسه سرای تاریخ ایران و یکی از برجسته ترین شاعران جهان شمرده میشود. در تذکره ها و تواریخی که تا اواخر قرن سیزدهم هجری تألیف شده است مطالب قابل توجهی که ما را از نظر تحقیق در زندگانی وی قانع سازد بسیار کم است. ناچار بیشتر باید به نوشته های دانشمندان قرن اخیر توجه کرد که با دقت در متن شاهنامه برای نظریات خود دلائل مؤثری آورده اند.
زادگاه او: مولد این شاعر بزرگ دهکده ٔ «باژ» یا «باز» از طابران طوس است. دولتشاه سمرقندی او را از مردم دهکده ٔ «رزان » دانسته است اما گمان میرود که اشتباه اوناشی از عبارت نظامی عروضی در چهارمقاله باشد که نویسد هنگامی که هدیه ٔ سلطان محمود به طوس رسید «جنازه ٔ فردوسی را به دروازه ٔ رزان بیرون همی بردند».
تاریخ تولد: درباره ٔ تاریخ تولد فردوسی روایات تذکره ها و تاریخ ها پریشان است. در نسخه های معتبر شاهنامه سالهای عمر او تا هفتادوشش و «نزدیک هشتاد» یاد شده است و با توجه به سال درگذشت فردوسی میتوان تاریخ نسبهً دقیقی برای تولد او یافت. در جایی میگوید:
کنون سالم آمد به هفتادوشش
غنوده همی چشم بیمارفش.
و در مورد دیگر گوید:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم به یکباره بر باد شد.
محققان معاصر گمان دارند که بیت اخیر پس از پایان شاهنامه بر آن افزوده شده است زیرا در همه ٔ نسخه های خطی شاهنامه این بیت وجود ندارد و ظاهراً پس از سال 400 هَ.ق. فردوسی در شاهنامه تجدیدنظر کرده و ابیاتی بر آن افزوده است. بر طبق بیشتر نسخه های شاهنامه، فردوسی در سال 400 هَ.ق. هفتادویک سال داشته است و در این صورت اگر هفتادویک سال از سال چهارصد هجری به عقب برگردیم تولد او به سال 329 و برابر با سال درگذشت رودکی میشود. این تاریخ رادلایل دیگری نیز تأیید می کند: فردوسی بنا به گفته ٔ خودش در هنگام روی کار آمدن محمود غزنوی پنجاه وهشت ساله بوده است زیرا میگوید:
بدان گه که بد سال پنجاه وهشت
جوان بودم و چون جوانی گذشت
خروشی شنیدم ز گیتی بلند
که اندیشه شد پیر و من بی گزند
که ای نامداران وگردنکشان
که جست از فریدون فرخ نشان ؟
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی.
سال جلوس محمود 389 هَ.ق. است ولی دو سال پیش از آن، سال 387، مطابق با غلبه ٔ محمود برنوح بن عبدالملک سامانی و سپهسالاری او در خراسان است. اگر از این تاریخ 58 سال به عقب برگردیم باز سال تولد فردوسی 329 خواهد شد و تشبیه محمود به فریدون نیز میرساند که ابیات بالا مربوط به آغاز شهرت اوست.
کنیت و نام: کنیت فردوسی همه جا ابوالقاسم آمده است و صورت درست نام خود و پدرش روشن نیست.
خانواده ٔ فردوسی: خانواده ٔ او بنا بر نوشته ٔ نظامی عروضی «از دهاقین طوس » و صاحب ثروت و آب و ملک بوده اند اما این توانگری و مکنت در طی سالیان دراز به تهی دستی گرایید و در روزگار پیری، شاعرعالیقدر با تنگدستی و نیاز به سر می برده است. در خطاب به فلک وارونه گرد گوید:
چو بودم جوان برترم داشتی
به پیری مرا خوار بگذاشتی.
هنگامی که هنوز نیروی جوانی و مایه ٔ زندگانی شاعر از میان نرفته بود اندیشه ٔ نظم شاهنامه او را به خود مشغول داشت و روزی که بدین کار دست زد بیش از چهل سال از زندگانیش نمی گذشت.افسانه هایی که درباره ٔ سبب نظم این اثر جاویدان در تذکره ها و تواریخ قدیم آمده است اغلب بی اساس و دور از حقیقت است و در این باره ضمن گفتگو از شاهنامه سخن خواهیم گفت.
سفرهای فردوسی: نظامی عروضی نویسد: «چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود... شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی به حضرت نهاد، به غزنین و به پایمردی خواجه ٔ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد...». صحت جزئیات این روایت با توجه به آنچه در شاهنامه و منابع دیگر آمده است تأیید نمیشود، زیرا صاحب تاریخ سیستان نویسد که چون محمود وصف رستم را شنید گفت: «اندرسپاه من هزار مرد چون رستم هست » و فردوسی جواب داد:«زندگانی بر خداوند دراز باد. ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم نیافرید». این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. محمود وزیر را گفت: «این مردک مرابه تعریض دروغزن خواند». وزیرش گفت: «بباید کشت ». شاعر دل آزرده دربار محمود را ترک کرد و مینویسند که یکسر به سوی هرات رفت و در آنجا دیری میهمان اسماعیل وراق (پدر ازرقی شاعر) بود و کسان محمود که به دنبالش رفته بودند او را در طوس نیافتند و بازگشتند. آنگاه بنا به روایت نظامی سمرقندی «به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود» و نسبتش به یزدگرد شهریار می پیوست. صد بیت در هجو محمود بر شاهنامه افزود و آن را به شهریار تقدیم کرد و باز نظامی عروضی نویسد که شهریار هجو محمود را به صدهزار دینار خرید و شست.
این داستان و هویت سپهبد شهریار و دیگر اجزاء آن اگر هم درست باشد بدین صورت نیست زیرا با تاریخ وفق ندارد. گروهی از محققان نوشته اند که فردوسی به بغداد و اصفهان نیز سفر کرده است. اشتباه این گروه از آنجا ناشی شده است که یک نسخه ٔ خطی شاهنامه را کاتبی در سال 689 برای حاکم لنجان اصفهان نوشته و از خود ابیاتی سخیف و سست در پایان آن افزوده است. چارلز ریو در تاریخ استنساخ کتاب «ششصد» را «سیصد» خوانده و سال 389 را برابر با سفر فردوسی به اصفهان پنداشته است. از طرف دیگر کسانی که منظومه ٔیوسف و زلیخا را از فردوسی میشمرده اند به دلیل اشاراتی که در مقدمه ٔ این منظومه است چنین نتیجه گرفته اند که شاعر به بغداد نیز سفر کرده است و البته چنین نیست.
مرگ فرزند: در سالهای اواخر قرن چهارم هجری هنگامی که فردوسی به شصت وپنج سالگی رسیده بودمرگ فرزند جوانش پشت پدر را دوتا کرد و «به جای عنان عصا به دست وی داد»:
جوان را چو شد سال بر سی وهفت
نه بر آرزو یافت گیتی و رفت
...مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید از این پیر و تنها برفت.
این حادثه باید در حدود سال 395 هَ.ق. اتفاق افتاده باشد.
تاریخ درگذشت: درگذشت فردوسی را حمداﷲ مستوفی در سال 416 و دولتشاه در سال 411 هَ.ق. دانسته اند. با توجه به سالهای عمر او و تاریخ تولدش میتوان سال 411 را درست تر دانست زیرا در سراسر شاهنامه بیتی نیست که عمر فردوسی را بیش از 80 سال بنماید و اگر به تاریخ تولد او 82 سال هم بیفزاییم از سال 411 بیشتر نمیشود. از طرفی بنا به روایت نظامی عروضی در سال مرگ او سلطان محمود در سفر هند بوده است و سال 411 هم سال فتح قلاع نور و قیرات به وسیله ٔ محمود است. و در روایتی که نظامی نقل میکند در آن سفر خواجه احمد حسن میمندی نیز همراه سلطان بوده است در حالی که اگر سال مرگ فردوسی 416 باشد پس از عزل خواجه میمندی است. نظامی گوید که در راه بازگشت از هندوستان سلطان را دشمنی بود که حصاری استوار داشت. سلطان پیامی برای وی فرستاد که تسلیم شود و هنگامی که پیک او بازمیگشت از وزیرش پرسید: «چه جواب داده باشد؟». وزیر گفت:
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرزو میدان و افراسیاب.
این بیت شاه را به یاد شاعر دل شکسته انداخت و هنگامی که به پایتخت آمد، بنابه نوشته ٔ نظامی عروضی شصت هزار دینار برای فردوسی فرستاد، اما نوشداروی او هنگامی رسید که سهراب مرده بود و «جنازه ٔ فردوسی را به دروازه ٔ رزان بیرون همی بردند». تنها دختری که از او بازمانده بود صله ٔ شاه را پس داد و ابوبکر کرامی مأمور شد که از آن پول رباط چاهه را بر سر راه مرو و نیشابور بسازد.
آرامگاه فردوسی: امروز در 27هزارگزی مشهد و در شش هزارگزی راه مشهد به قوچان، در کنار خرابه های طوس قدیم جایی است که آن را «شهر طوس » میخوانند و در دل این نقطه، در میان باغی نسبهً بزرگ بنای سنگی آرامگاه فردوسی قرار دارد. این بنا به فرمان رضاشاه در سال 1313 هَ.ش. ساخته شد. نظامی عروضی نویسدکه پس از مرگ فردوسی یکی از مذکران متعصب طابران طوس مانع تدفین جنازه ٔ وی در گورستان شهر شد و او را رافضی خواند. به ناچار جنازه را در باغی که کنار دروازه ٔ شهر و متعلق به خود حکیم فردوسی بود به خاک سپردند و اگر این روایت درست باشد محل آرامگاه کنونی شاعررا باید ملک شخصی او شمرد.
مذهب فردوسی: فردوسی را برخی از محققان شعوبی دانسته اند ولی نمیتوان این عقیده را محقق و قاطع دانست. وی با وجود اینکه مسلمانی مؤمن است و همین حقیقت جویی یکی از موجبات بی اعتنایی درباریان متعصب سلطان محمود نسبت به وی بوده است به اندیشه های زردشتی و دین بهی نظر تحسین دارد و به نوشته ٔ دکتر معین در کتاب مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی، «هرموقع که توانسته است به کیش ایرانی گریز زند از سوزدل و شور باطنی سخن رانده است ». و با تأسف بسیار افزوده است که:
چو زین بگذری دور عُمَّر بود
سخن گفتن از تخت و منبر بود.
اما در هر حال باید به خاطر داشت که او همواره موحد بوده و گفته است: «به ناگفتن و گفتن ایزد یکی است » و نیز خاطرنشان ساخته است که:
اگر خلد خواهی به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای.
هزاره ٔ فردوسی: چون بعضی از محققان تولد فردوسی را در سال 313 حساب کرده بودند هزار سال پس از آن (1313) در زمان رضاشاه گروهی از بزرگان دانش ایران شناسی و محققان کشورهای دیگربه ایران دعوت شدند و کنگره ای با شرکت فضلای زمان درتهران تشکیل شد تا هزاره ٔ فردوسی را جشن بگیرد. جلسه های این کنگره در دارالفنون تهران تشکیل می شد. مجموعه ٔ ارزنده ای از سخنرانیهایی که در این کنگره ایراد گردید و اشعاری که خوانده شد زیر عنوان «هزاره ٔ فردوسی » در سال 1322 از طرف وزارت فرهنگ منتشر شد. در پایان کنگره میهمانان ایران و اعضای ایرانی کنگره به خراسان سفر کردند و در همان سفر آرامگاه حکیم بزرگ به دست رضاشاه گشوده شد.
آثار فردوسی: بزرگترین حماسه ٔ ایرانی و یکی از چند اثر کوه آسای ادبی جهان شاهنامه ٔ فردوسی است. داستانهای حماسی وروایات تاریخی و افسانه های ما در قرون پیش از اسلام در کتب بسیاری پراکنده بود که از جمله ٔ آنها باید کارنامه ٔ اردشیر بابکان، یادگار زریر، بهرام چوبین، داستان رستم و اسفندیار، داستان پیران ویسه، کتاب پیکار، پندنامه ٔ بزرگمهر، اندرز خسرو پسر قباد (انوشیروان)، مادیگان شطرنج، آئین نامه و گاهنامه را نام برد. اما برتر و جامعتر از همه ٔ آنها «خداینامه » است که کارنامه ٔ شاهان ایران کهن بوده است و تألیف آن را درزمان خسروپرویز دانسته اند و در مقدمه ٔ بایسنقری شاهنامه آمده است که یزدگرد شهریار، دهقان دانشوری را به تکمیل آن مأمور ساخت. این کتاب را ابن مقفع به عربی ترجمه کرده است اما از این ترجمه چیزی در دست نیست. باید این نکته را خاطرنشان کرد که خداینامه ٔ پهلوی یا ترجمه ٔ عربی آن مستقیماً در دست فردوسی نبوده است زیرا فردوسی از مأخذی دیگر استفاده کرده، بدین معنی که پیش از شروع کار شاهنامه، سپهسالار پاک نژاد خراسان ابومنصور عبدالرزاق وزیر خود ابومنصور معمری را به گردآوری دهقانان و تألیف کارنامه ٔ شاهان مأمور ساخته و شاهنامه ٔ فارسی منثوری پرداخته بود و همین گرد آوردن دهقانان و موبدان، که روایات را سینه به سینه آموخته بودند، نشان میدهد که متن خداینامه در دسترس ابومنصور نبوده است. علاوه بر ابومنصور معمری، کسان دیگر و از جمله ابوالمؤید بلخی و ابوعلی محمدبن احمد بلخی نیز شاهنامه هایی به نثر نوشته بودند اما گمان نمی رود که مأخذ فردوسی کتابی جز شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده باشد و البته اطلاعات و معلومات شخصی و از همه مهمتر قدرت تصور بیمانندش در پرداختن کتاب بی اثر نبوده است. قسمتی از روایات شاهنامه را نیز از شخصی به نام «آزادسرو» نقل میکند و در این مورد به تحقیق نمیتوان گفت که آیا آزادسرو مستقیماً مطالب را برای وی گفته است یا جزو گردآورندگان شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده و فردوسی عین عبارت ابومنصوری را به نظم آورده است ؟
داستان نظم شاهنامه: در مورد داستانهای حماسه ٔ ملی ایران باید گفت که در این کار فردوسی مبتکر نبوده و پیش از او دیگران بدان دست زده بودند: مسعودی مروزی قسمتی از شاهنامه رابه وزن ترانه های ساسانی ساخته بود که از تمام آن فقط چند بیتی از سرگذشت کیومرث مانده است. پس از مسعودی، دقیقی طوسی سرگذشت گشتاسب و ظهور زردشت را به نظم آورد و چون دقیقی به دست غلامی کشته شد، شاهنامه ٔ وی نیز ناتمام ماند و بنا به گفته ٔ فردوسی:
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سر آمد بر او روزگار
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی که شاید پیش از مرگ دقیقی و حتی پیش از آنکه وی به کار شاهنامه دست بزند خود در این فکر بود کمر همت بر میان بست و اثری در حدود شصت برابر کار دقیقی به وجود آورد و هنگامی که به سرگذشت گشتاسب رسید، هزار بیت دقیقی را هم درشاهنامه ٔ خود نقل کرد. فردوسی برای تألیف شاهنامه زحمات فراوان کشید و نیروی جسمی و مالی خود را هم برسر آن نهاد. میگوید که برای فراهم کردن متن داستانها «بپرسیدم از هر کسی بیشمار» و آنگاه دوست مهربانی که «تو گویی که با من به یک پوست بود» در این راه مرا یاری کرد و گفت:
نوشته من این نامه ٔ پهلوی
به نزد تو آرم مگر بغنوی.
آنگاه بزرگان زمان مانند حیی قتیبه و علی دیلم که مقام و سرگذشت آنها روشن نیست وی را تشویق کردند و او در حدود سی سال در این کار پایداری کرد و از نظم خود «کاخی بلند پی افکند که از باد و باران نیابد گزند» و هنگامی که در حدود «پنج هشتاد بار از هجرت » می گذشت «نامه ٔ شاهوار» وی به پایان رسید. به درستی نمیدانیم که ارتباط او با دربار محمود غزنوی چگونه بوده است. از مدایحی که در شاهنامه آمده است چنین استنباط میشود که فضل بن احمد اسفراینی وزیر سلطان محمود، نصربن سبکتکین برادر سلطان و گروهی دیگر از بزرگان خراسان به او نظر لطف داشته اند و در کار شاهنامه مشوق وی بوده اند. فضل بن احمد اسفراینی که تا سال 401 هَ.ق. وزیر محمود بود به زبان و فرهنگ ایران علاقه داشت و هم او بود که فردوسی درباره اش گفته است:
کجا فضل را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل بِن احمد است
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و داد و به آیین و رای.
اما دریغ که هنگام سفر فردوسی به غزنین بر مسند فضل مردی نشسته بود که با وجود فضل و هنر، در دین تعصب داشت و آنچه را به ایران پیش از اسلام بازمی گشت به حکم تعصب باطل میشمرد. این شخص خواجه احمدبن حسن میمندی است که دفاتر دیوانی محمود را بار دیگر از فارسی به عربی گردانید و سخن و ادب پارسی را خوار کرد. پیداست که او هرگز برای فردوسی راهی به دربار نمی گشود و اگر می گشود، علل دیگری که گفته خواهد شد آن راه را می بست. موانع دیگری که در راه حکیم طوسی وجود داشت یکی حسادت شاعران دربار بود که او را از دور می شناختند و نزدیک شدن او را به شاه به زیان خود می دیدند و دیگر طرز فکر و تعصب محمود غزنوی بود که نه با مذهب و افکار فردوسی موافقت داشت و نه میتوانست غرور میهنی او را بپذیرد. حمله ٔ فردوسی به تورانیان و بزرگداشت نژاد و تمدن ایرانی چیزی نبود که به مذاق محمود خوش آید و روایت تاریخ سیستان که در ذیل عنوان سفرهای فردوسی نقل شد، میتواند دلیل نزدیکتری برای این حقیقت باشد. به هرحال شاهنامه در بارگاه غزنین خوانده شد و دیر نپایید که حسادت بدگویان «بازار فردوسی را تباه کرد». خودِ وی میگوید:
مرا غمز کردند کآن پرسخن
به مهر نبی و علی شد کهن.
ترجمه های شاهنامه: شاهنامه ٔ فردوسی به تمام زبانهای زنده ٔ دنیای امروز ترجمه شده و درباره ٔ آن کتابها و مقاله های بیشمار به رشته ٔ تحریردرآمده است، که از جمله ٔ آنها این ترجمه ها و کتب قابل ذکر است: ترجمه ٔ شاهنامه به زبان آلمانی توسط گورس، ترجمه ٔ رستم و سهراب به آلمانی به وسیله ٔ فریدریش روکرت، ترجمه ٔ کامل شاهنامه به آلمانی به دست شاک، کتاب حماسه ٔ ملی ایران درباره ٔ شاهنامه نوشته ٔ تئودور نلدکه، ترجمه های سر ویلیام جونز، لومسدن، ترنرمکان، و کارهای جورج وارنر، و برادرش ادموند وارنر در زبان انگلیسی، ترجمه ٔ منثور کریمسکی و ترجمه های منظوم و ناتمام لوزیمسکی و ژکفسکی در زبان روسی، ترجمه ٔ بی مانند ژول مول در زبان فرانسه، ترجمه ٔ لاتینی فولرس و بسیاری ترجمه های دیگر که یادآوری آنهاموجب اطاله ٔ کلام خواهد شد. از برجسته ترین ترجمه های شاهنامه اثری است که قوام الدین فتح بن علی البنداری در سال 620 هَ.ق. به زبان عربی در شام انجام داده و به عیسی بن ابی بکربن ایوب حکمران عرب تقدیم داشته و دکتر عبدالوهاب عزام استاد جامعالازهر (در قاهره) آن را تصحیح و چاپ کرده است.
اهمیت فردوسی وشاهنامه ٔ او: فردوسی را باید پیشرو کسانی شمرد که به افتخارات ایران کهن جان داده و عظمت آن را آشکار ساخته اند. او مظهر وطن پرستی و ایران دوستی واقعی است ومی گوید که اگر ما:
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک و خرد و پیوندخویش
همه سربه سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم.
از طرف دیگر او را میتوان حافظ تاریخ ایران کهن دانست. مطالعه ٔ منابع عربی دوره ٔ اسلامی و آثار باقیمانده از روزگاران پیش از اسلام نشان میدهد که بسیاری از روایات شاهنامه درست مطابق خداینامه های پیشینیان است و حکیم طوسی در نقل آنها کمال امانت را مراعات کرده است. نکته ٔ دیگر که نباید از آن غافل بود این است که در اثر گرانبهای فردوسی گاه رسوم و آداب و شیوه ٔ زندگی مردم ایران کهن، به نقل از منابع قدیم، آورده شده و به این ترتیب میتوان بسیاری از آن رسوم را از طریق مطالعه ٔ شاهنامه دانست و به عبارت دیگر شاهنامه مأخذی برای جامعه شناسی تاریخی است. یکی از بزرگترین امتیازهای فردوسی ایمان به اصول اخلاقی است. فردوسی هرگز لفظ رکیک و سخن ناپسند درکتاب خود نیاورده و همین امر باعث شده است که هجونامه ٔ محمود غزنوی را بسیاری از دانشمندان مجعول بدانند. اندرزهای گرانبهای او گاه با چنان بیان مؤثری سروده شده است که خواننده نمیتواند خود را از تأثیر آن بر کنار دارد:
ز خاکیم باید شدن سوی خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
جهان سربه سر حکمت و عبرت است
چرا بهره ٔ ما همه غفلت است ؟
سخن پردازی که درباره ٔ او گفتگو می کنیم صاحب دلی حساس بوده و سوز و گداز و شیدایی عاشقانه را به خوبی در لابه لای ابیات پرهیمنه ٔ این حماسه ٔ بزرگ گنجانیده است. سرگذشت عشق زال و رودابه و داستان منیژه و بیژن دو نمونه از این گونه شعرهاست. گاهگاه صحنه ٔ یک دیدار یا سلام و احوالپرسی را در عین سادگی چنان شرح میدهد که گویی خواننده ماجرا را به چشم می بیند. هنگامی که گیو برای آوردن کیخسرو به توران سفرمی کند، خسرو با شادی از او استقبال می کند. فردوسی میگوید:
ورا گفت:ای گیو شاد آمدی !
خرد را چو شایسته داد آمدی !
چگونه سپردی بر این مرز راه ؟
ز طوس و ز گودرز و کاوس شاه،
چه داری خبر؟ جمله هستندشاد؟
همی در دل از خسرو آرند یاد؟...
جهانجوی رستم، گو پیلتن
چگونه است ودستان آن انجمن ؟...
فردوسی در وصف منظره ها و نمایش پرده های مختلف رزم و بزم بر بسیاری از شاعران زبان پارسی برتری دارد. در وصف های او سادگی و دقت و لطافت بیان با هم آمیخته است. بنا بر تحقیق هانری ماسه ٔ فرانسوی در سراسر شاهنامه بیش از دویست وپنجاه قطعه ٔ توصیف وجود دارد که اغلب آنها بدیع و دلکش است. در زیبائی رودابه دخترمهراب و معشوقه ٔ زال چنین سخن می گوید:
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهار و به بالا چو ساج
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
اگر ماه جویی همه روی اوست
وگر مشک بویی همه موی اوست
بهشتی است سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته...
سرود دلکشی که در وصف مازندران ساخته و در آن از «کوه و لاله و سنبل و هوای خوشگوار و زمین مشکبار» شمال ایران سخن گفته وصف دقیق و درستی از دیار مازندران است. آنجا که سیاهی شب را در آغاز داستان منیژه و بیژن نقاشی می کند بدیعترین و زنده ترین تصویر شب را در سخن او می بینیم:
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش افکنده چون پر زاغ
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
نمودم ز هر سو به چشم اهرمن
چومار سیه باز کرده دهن...
در بیان او گاه توصیف، صورت مبالغه پیدا می کند اما هماهنگی لفظ و حسن تشبیه به قدری است که هرگز اغراق و مبالغه ٔ شاعر را ناخوشایند جلوه نمی دهد. این چند بیت در وصف تهمینه دختر شاه سمنگان و مادر سهراب است:
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ
دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
دو برگ گلش سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش از بهشت
بناگوش تابنده خورشیدوار
فروهشته زو حلقه ٔگوشوار
لبان از طبرزد زبان از شکر
دهانش مکلل به دُرّ و گهر
ستاره نهان کرده زیر عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق.
فردوسی را نباید تنها حماسه سرا شمرد. او در عین حال که بدین شیوه شهرت دارد، سخنوری است که در تغزل و رشته های دیگر شعر نیز میتوان او را بابزرگان آن فنون قیاس کرد.
آثار دیگر فردوسی: شاهنامه معیارو مشخص کامل خلاقیت طبع فردوسی است ولی کار او به همین اثر پایان نمی یابد. درباره ٔ فردوسی به عنوان مصنف «یوسف و زلیخا» و همچنین برخی قطعات تغزلی میتوان سخن گفت... انکار تعلق منظومه ٔ یوسف و زلیخا شاید مشکل تر از اثبات آن باشد. دلیل اساسی به نفع مصنف بودن فردوسی این است که بعید مینماید مصنف چنین اثر منظومی مجهول و گمنام مانده باشد... شکی که برای برخی از دانشمندان ایران مبدل به نفی کامل مصنف بودن فردوسی گردید تقریباً مربوط به زمان ماست... از طرفی اشاره به اینکه «یوسف و زلیخا» با زبان شاهنامه سروده نشده است نمیتواند ثابت کند که این کتاب اثر فردوسی نیست، زیرا در خود شاهنامه هم زبان اسکندرنامه با قسمتهای اساطیری تفاوت دارد و طبیعی است که منظومه ای مذهبی و رمانتیک را که با قرآن رابطه دارد، فردوسی نمیتوانسته است با زبان شاهنامه بسراید و نیز اگر گوینده ٔ این منظومه جز فردوسی بوده و گمنام مانده باشد باز هم مشکل میتوان قبول کرد که در نقلها و ادبیات کلاسیک ایران هیچ ذکری از او نرفته باشد، در حالی که در تذکره ها گاه از سراینده ای که فقط چند بیت شعر دارد نام برده شده است. درباره ٔ یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی نکاتی چند باید گفته شود تا کیفیت انتساب آن به حکیم طوسی روشن گردد: این منظومه در بحر متقارب مثمن مقصور و به وزن شاهنامه است و مطابق اکثر نسخ چاپی و خطی و از جمله نسخه ٔ چ بمبئی به تاریخ 1344 هَ.ق. چنین آغاز میشود:
به نام خداوند هر دو سرای
که جاوید ماند همیشه به جای.
و به استناد ابیاتی که در مقدمه ٔ آن آمده پیش از سراینده ٔ این کتاب موضوع سرگذشت یوسف را کسانی دیگر از جمله ابوالمؤید بلخی و شاعری دیگر به نام بختیاری به نظم آورده اند. به موجب نسخه ٔ خطی موجود در موزه ٔ بریتانیا سراینده سفری به بغداد کرده و در آنجا این منظومه را به خواهش ابوعلی حسن بن محمدبن اسماعیل ساخته است. در آغاز تمام نسخ خطی و چاپی ابیاتی نیز دیده میشود که سراینده ضمن آن ابیات اظهار میدارد که پیش از این از داستانهای تاریخی و حماسی و عشقی سخن میگفته و اینک از آن کارهای بی ثمر و بی پایه دست کشیده و راه خدا پیش گرفته است و میخواهد داستانی از قرآن کریم را به نظم پارسی درآورد. اشتباه دیگری که کتابدار موزه ٔ بریتانیا در مورد سفرفردوسی به اصفهان مرتکب شده بود و از آن یاد کردیم، موجب شد که گروهی از محققان تصور کنند که فردوسی درهمان سال که به اصفهان رفته سری هم به بغداد زده و در آنجا داستان یوسف و زلیخا را ساخته است. اما در هر صورت بدین حدس ها نمیتوان اعتماد کرد و به دلایلی که ذیلاً بیان خواهد شد صحت انتساب این اثر به فردوسی بسیار بعید است: 1- نام فردوسی و ممدوحان و معاصران او در این منظومه نیست و فقط در پشت جلد کتاب، فردوسی به عنوان سراینده ٔ آن معرفی شده است. 2- مورخان و تذکره نویسان همزمان یا نزدیک به زمان فردوسی هرگز درباره ٔ او به عنوان سراینده ٔ «یوسف و زلیخا» سخن نگفته اند و تا نیمه ٔ اول قرن نهم از یوسف و زلیخای فردوسی سخنی در میان نیست. 3- در مورد ابیاتی که مربوط به گذشته ٔ سراینده است و چنین مینماید که این گوینده روزی حماسه سرا بوده، میتوان احتمال داد که ابیات مذکور را ناسخی که اندک طبع شعری داشته است برای اثبات تعلق منظومه به فردوسی و یا برای آزمودن طبع خود الحاق کرده باشد و یا به قول یکی از دانشمندان معاصر شاید سراینده قبلاً در مجالس درباری راوی بوده و اشعار حماسه سرایان را در بزم شاهان می خوانده است. 4- بر اساس آنچه در اثبات درستی انتساب منظومه به فردوسی گفته اندبه آسانی نمیتوان پذیرفت که زنده کننده ٔ زبان پارسی و پی افکن کاخ بلند شاهنامه اثر گرانبهای خود را بی ارزش شمارد و در مقدمه ٔ یوسف و زلیخا بگوید که «نیرزد صد از آن به یک مشت خاک ». همین خود یکی از بزرگترین دلایلی است که برای رد نسبت منظومه ٔ یوسف و زلیخا از فردوسی داریم. 5- تحقیر و تمسخر حماسه سرایی چیزی است که بر زبان شعرای بعد از فردوسی و به خصوص معاصران امیرمعزی و خود او بسیار دیده میشود. در عصر فردوسی با وجود رواج مدح و ستایش، حماسه هرگز منفور نبوده است که فردوسی هم در شمار مخالفان آن درآید. 6- گوینده ٔ «یوسف و زلیخا» خلفای راشدین را یکسان مینگرد و هرگز خود را مانند فردوسی «خاک پی حیدر» نمیداند و به همین دلیل میتوان گفت که این منظومه از فردوسی نیست زیرا فردوسی دارای روح ملی و حماسی است و هرچه باشد سنی نمیشود. 7- بالاتر از همه ٔ دلایل، سستی ابیات «یوسف و زلیخا» است که به حقیقت از مقام معنوی و حکمی فردوسی به دور است و انتساب بسیاری از آنها به فردوسی درحکم فروداشت و تحقیر اوست. 8- در چند نسخه ٔ خطی معتبر، از جمله نسخه ٔ کتابخانه ٔ ملی پاریس، ابیاتی در مدح شمس الدوله طغانشاه پسر الب ارسلان حاکم هرات آمده است بدین صورت:
... سپهر هنر آفتاب امل
ولی النعم شاه شمس الدول
ملک بوالفوارس پناه جهان
طغانشاه خسرو الب ارسلان.
و این ابیات اثبات می کند که گوینده در حدود شصت سال پس از فردوسی میزیسته است و هیچ دلیلی وجود ندارد که مدح طغانشاه را اضافی و الحاقی بدانیم و میتوان گفت در نسخه های دیگر، کاتبان به تصور اینکه منظومه از فردوسی است، این ابیات را زائد پنداشته و حذف کرده اند. درباره ٔ اینکه «شاعر معاصر طغانشاه و سراینده ٔ یوسف و زلیخا که بوده است ؟» پاسخ قاطعی نمیتوان داد. تنها نوشته ٔ سعید نفیسی که خلاصه ٔ آن نقل میشود قابل تعمق است: در میان ابیات مدح طغانشاه دوبیت بدینگونه دیده میشود:
اما نیست بسیار مدت به جای
که از ورج سلطان و لطف خدای
از این ورطه دلشاد بیرون شود
به نزدیک شاه همایون شود...
سعید نفیسی «اما نیست » را «امانی است » خوانده و بدین نتیجه رسیده است که «امانی » تخلص شاعر است و این شاعر چون طبعسرشار و قدرت فراوانی نداشته فراموش شده است. در هرصورت سراینده ٔ «یوسف و زلیخا» هرکه باشد فردوسی نیست.
علاوه بر شاهنامه و منظومه ٔ یوسف و زلیخا که ذکر آنها گذشت قطعات غنائی جداگانه و حتی اشعار کامل و قصایدی چند به مصنف شاهنامه نسبت داده اند. و اگر قطعات مستخرج «اته » کتابشناس و محقق آلمانی و نیز قطعاتی را که بهار و وحید دستگردی از مجموعه های خطی بیرون کشیده اند بر هم بیفزاییم در حدود بیست قطعه شعر غنایی به فردوسی منسوب است. معروفترین قطعه ٔ منسوب به او، شعری است که عوفی در لباب الالباب آورده و چنین است:
بسی رنج بردم، بسی نامه خواندم
ز گفتار تازی و از پهلوانی
به چندین هنر شصت وسه سال ماندم
که توشه برم ز آشکار و نهانی
بجز حسرت و جز وبال گناهان
ندارم کنون از جوانی نشانی
به یاد جوانی کنون مویه آرم
بر این بیت بوطاهر خسروانی
«جوانی من از کودکی یاد دارم
دریغا جوانی ! دریغاجوانی ».
در نسخه ٔ خطی «مجمعالبحرین » قطعه ٔ دیگری بدو منسوب است که وحید دستگردی آن را در مجله ٔ ارمغان به چاپ رسانیده است. زبان این قطعات غنایی با شاهنامه فرق دارد و در آنها لغات عربی بیشتر است و میتوان گفت که پاره ای از قسمتهای شاهنامه خود سرشار از «لیریسم » است، مثلاً این قطعه ٔ معروف آن در ستایش لذت و توصیف باده:
عروسی است می، شادی آیین او
که باید خرد کرد کابین او
به روز آنکه با باده کشتی کند
فکنده شود گر درشتی کند
ز دل برکشد می تف و دود و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب
چو عود است و چون بید تن را گهر
می آتش که پیدا کند زو هنر
گهر چهره شد آینه چون نبید
که آید در او خوب و زشتی پدید
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت تن، مومیایی می است
بدان می کند بددلان را دلیر
پدید آرد از روبهان کار شیر...
در نوشتن این مبحث از منابع زیر استفاده شده است: 1- مقالات استاریکف درباره ٔ «فردوسی و شاهنامه » ترجمه ٔ رضا آذرخشی. 2- تاریخ ادبیات در ایران به قلم ذبیح اﷲ صفا. 3- فردوسی طوسی تألیف محمد استعلامی. 4- شاهنامه ٔ فردوسی چ بروخیم. 5- معجم الانساب زامباور ج 2 در موضوع آل باوند. رجوع به مآخذ شود.

معادل ابجد

جدرستم درشاهنامه

1313

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری